غزل شمارهٔ ۱۸۵۴

باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟