غزل شمارهٔ ۱۸۸۷

ما را کلاه فقر به افسر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست
این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست
در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست
پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست
دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست
در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست