غزل شمارهٔ ۱۹۱۸

در زیر تیغ یار که سرها در او گم است
داریم حیرتی که نظرها در او گم است
زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان
ایمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستی است شکری که ازو چهر می چکد
زهری است نیستی که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زیاد زلف بناگوش زیب او
شام خوشی که فیض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست
امروز رشته ای که گهرها در او گم است
پیشانی گشاده سختی کشان بود
همواریی که کوه و کمرها در او گم است
داده است فیض عشق به ما پاشکستگان
از خویش رفتنی که سفرها در او گم است
محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند
پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حیرت است
برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است
صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمی که آب گهرها در او گم است