غزل شمارهٔ ۲۰۵۱

حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست
این ناز دیگرست که پروای ناز نیست
از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟
در ابروی تو یک گره نیم باز نیست
از ما متاب روی که آیینه ترا
روشنگری به از نظر پاکباز نیست
از آه نارساست شب ما چنین رسا
افسانه گر دراز بود شب دراز نیست
یوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشد
شکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!
عشق تو یار جانی هفتاد ملت است
در هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیست
سیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
با اهل درد کار بود داغ عشق را
بر هر گلی که عطر ندارد گداز نیست
صائب دل تو در پس دیوار غفلت است
ورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟