غزل شمارهٔ ۲۰۹۹

کام از جهان دون به هوس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت
در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت
غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت
امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت
دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت
با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت