غزل شمارهٔ ۲۱۱۳

آیینه خورشید دل بی هوس ماست
بیداری آفاق چو صبح از نفس ماست
هر چند نفس آینه را تار نماید
روشنگر آیینه دلها نفس ماست
لیلی که گران است بر او ناله مجنون
از حلقه به گوشان نوای جرس ماست
چون شاخ پر از گل ز سر خویش گذشتن
با چهره خندان، ثمر پیشرس ماست
گرگی که کشیده است به خون شیردلان را
امروز به صد خواری سگ، در مرس ماست
تا هست بجا رشته ای از خرقه هستی
هر خار درین دامن صحرا عسس ماست
هر چند چو نی هستی ما قالب خشکی است
بیداری این مرده دلان از نفس ماست
دود از جگر طور به یک جلوه برآرد
این برق جهانسوز که در خار و خس ماست
امروز حریصی که به اقبال قناعت
در ناخن شکر شکند نی، مگس ماست
آن زنده دلانیم که دلهای گرانخواب
آسوده به امید صدای جرس ماست
هست از می گلرنگ بهار طرب ما
هر جا که بود زاهد خشکی قفس ماست
زنار رگ خامی ما چون رگ سنگ است
خورشید کباب ثمر دیررس ماست
از بی ادبی نعمت آن حسن خداداد
درمانده تدبیر دل بوالهوس ماست
صائب صله ای چشم نداریم ز خوبان
انصافی ازین سنگدلان ملتمس ماست