غزل شمارهٔ ۲۱۴۸

سبزی که مرا ساخته بیتاب همین است
خضری که به آدم ندهد آب همین است
شوخی که به یک جلوه مستانه جهان را
داده است به سیلاب می ناب همین است
سیلاب خرامی که فکنده است ز رفتار
در کوه گران رعشه سیماب همین است
ماهی که نموده است ز رخسار شفق رنگ
خون در دل خورشید جهانتاب همین است
بحری که ز رخسار گهر گرد یتیمی
شسته است به رخساره چون آب همین است
آن فتنه ایام که در پرده شبها
آورده شبیخون به سر خواب همین است
آن دشمن ایمان که ز رخسار چو قندیل
آتش زده در سینه محراب همین است
آن گوهر شهوار که دریای گهر را
در گوش کشد حلقه گرداب همین است
خورشید عذاری که ازو سوخته صائب
خون در جگر لاله سیراب همین است