غزل شمارهٔ ۲۱۷۷

در نقطه خاک است نهان، گر خبری هست
در پرده این گرد یتیمی گهری هست
ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید
غافل که درین پای علم، تاجوری هست
جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی
گرزان که درین خانه تاریک، دری هست
در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا
ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست
پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود
در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست
هر موج خطرناک، کلید در فیضی است
زین بحر منه پای برون، تا خطری هست
چون نخل برومند ز خود رزق ندارم
مهر دگران است مرا گر ثمری هست
زینسان که منم محو حضور قفس و دام
صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟
صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است
آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست
در کوفتن آهن سردست گشادش
در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست
بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ
چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد
صائب ز نهالی که امید ثمری هست