غزل شمارهٔ ۲۸۱۸

صنما چونک فریبی همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری
تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد
رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
چه کنم جان و بدن را چه کنم قوت تن را
که تو جبار جهانی همه بیمار فریبی
قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو
همه کوران سیه را تو به انوار فریبی
همه را گوش بگیری شنوایی برسانی
همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی تو در این لطف چنینی
که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی