غزل شمارهٔ ۲۲۶۰

مرهم کافور خلق پرده صد نشترست
صندل این ناکسان گرده دردسرست
نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را
حادثه روزگار از پی یکدیگرست
گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند
اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست
بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست
غنچه امید را، قفل دل تنگ را
هست کلیدی اگر، در بغل محشرست
چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز
کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست
نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را
آینه بی غبار دشمن روشنگرست
میکده باغ بهشت، کوثر او جام می
ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای
کآبله چون پخته شد روزی او نشترست