غزل شمارهٔ ۲۲۸۳

خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح
گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان
شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح
صادقان را می رسد از عالم بالا مدد
می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح
در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست
تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح
عشق دایم دستبازی با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح
در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست
مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح
صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است
این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح
از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود
شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح
دست از دامان این دریای رحمت برمدار
تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح
چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت
زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح
تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش
پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح
تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود
دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح
در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را
ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح
صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست
کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح