غزل شمارهٔ ۲۳۵۴

مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد