غزل شمارهٔ ۲۴۲۴

تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شد
موجه بیتابی من لنگر آرام شد
کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب
دیده ما را سفیدی جامه احرام شد
برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من
خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد
روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه
چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد
آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور
اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد
غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو
چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد
شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من
تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد
پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت
غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد
از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست
نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد
دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست
کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد
بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم
می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد
مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم
خشکی سودای ما را روغن بادام شد
علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من
نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد