غزل شمارهٔ ۲۴۲۷

خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شد
فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد
سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر
تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد
در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست
در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد
ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است
می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد
پنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبرد
شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد
از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
سازد اسباب توجه را فزون درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
فتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است
چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد