غزل شمارهٔ ۲۴۲۸

بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد
جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد
از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد
نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد
شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد
تا غبار خط به روی آتشین او نشست
چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد
هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل
چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد
می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد
رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را
می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد
روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد
از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من
خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد