غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

دست چون عیسی زدنیا پاک می باید فشاند
گرد ره در دامن افلاک می باید فشاند
اتصال بحر بر بی دست و پایان مشکل است
در گذار سیل این خاشاک می باید فشاند
عالم انوار را نتوان غبارآلود ساخت
گرد هستی را زدامن پاک می باید فشاند
دور عیش نقطه از پرگار می گردد تمام
خرده جان را بر آن فتراک می باید فشاند
تا به وصل خوشه گوهر رسی در نوبهار
فطره چندی به رنگ تاک می باید فشاند
سرو را هر چند سرکش تر کند آب روان
نقد جان در پای آن بیباک می باید فشاند
گفتگوی عشق با تن پروران بی موقع است
این نمک بر سینه های چاک می باید فشاند
گریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلی
تخم قابل در زمین پاک می باید فشاند
می کند ریزش گوارا آبهای تلخ را
جرعه اول به روی خاک می باید فشاند
هست چون پروانه گر صائب ترا بال و پری
پیش آن رخسار آتشناک می باید فشاند