غزل شمارهٔ ۲۴۶۲

عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند
سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند
خامشی بند زبان حرف سازان می شود
از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند
رفت ایام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟
پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد
قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند
ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی
نغمه محجوب ما در پرده این سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت
شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند
خامشی صائب کلید بستگیهای دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند