غزل شمارهٔ ۲۵۱۳

می به جرأت در قدح در پای خم مینا کند
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند
می کند همواری من خصم را شیرین زبان
زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند
رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان
موج هیهات است در ساحل میان راوا کند
نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس
مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند
سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی
نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند
آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر
کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟