غزل شمارهٔ ۲۵۱۴

پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه
هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند
می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه
آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند
نیست میدان جنون ما جهان تنگ را
کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند
شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست
طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند
سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق
کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوری فروزد پیش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستین بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند