غزل شمارهٔ ۲۵۸۸

خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند