غزل شمارهٔ ۲۵۹۰

هر که خود را بشکند در دیده هایش جا کنند
هر که گردد حلقه، بر رویش در دل وا کنند
پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند
آبروی خود به خاک تیره یکسان کرده اند
هر چه جز همت گدایی از در دلها کنند
از شکست گوهر خود شاد گشتن سهل نیست
زین جواهر سرمه تا چشم که را بینا کنند
صحبت یاران یکدل رهنمای مطلب است
آبها یکجا شوند و روی در دریا کنند
بیغمان باشند باغ دلگشای یکدیگر
کودکان گردند تا دیوانه ای پیدا کنند
شور ما را نیست با فرهاد و مجنون نسبتی
کوه و صحرا را بگو تا لنگری پیدا کنند
پر گره شد سینه تنگ صدف تا لب گشود
وای بر جمعی که لب را بی تأمل وا کنند
هیچ مرغ از بیضه نتواند برون آورد سر
آسمان سیران اگر بال و پر خود وا کنند
گرد عالم چرخ این بیهوده گردان می زنند
مصرع پوچی اگر چون گردباد انشا کنند
صفحه آیینه را سامان این تعلیم نیست
طوطی ما را به روی دل مگر گویا کنند
آنچه می خواهند از دنیا به ایشان رو نهد
رو به دنیا کردگان گر پشت بر دنیا کنند
جلوه دنیا بود در دیده اش موج سراب
هر که را صائب درین عبرت سرا بینا کنند