غزل شمارهٔ ۲۶۲۷

آبروی کعبه گر از چشمه زمزم بود
کعبه دل را صفا از دیده پرنم بود
از خودآرا، دست بر دنیا فشاندن مشکل است
در ته سنگ است هر دستی که با خاتم بود
می کند عالم به چشم سوزن عیسی سیاه
تار و پود این جهان گر رشته مریم بود
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت
از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
صبح، وصل مهر تابان از دم جان بخش یافت
می شود روشن چراغش هر که صاحب دم بود
غنچه خسبان بیخبر از راز عالم نیستند
کاسه زانوی اهل فکر، جام جم بود
آن که اول شعر گفت آدم صفی الله بود
طبع موزون حجت فرزندی آدم بود
هر که صائب نفس سرکش را نسازد زیردست
در حقیقت کمتر از زال است اگر رستم بود