غزل شمارهٔ ۲۶۲۸

خنده سوفار با دلگیری پیکان بود
نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود
صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است
ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن سایه شاه و گدا یکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار
اشتهای حرص دایم در ته دندان بود
بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز
چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود
گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پیرایه بستان بود
دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب
پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود
حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است
در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟