غزل شمارهٔ ۲۶۴۰

حسرت اوقات غفلت چون زدل بیرون رود؟
داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟
چون کسی سالم برون از ورطه گردون رود؟
از شکار جرگه صید خسته بیرون چون رود؟
فیض یکرنگی تماشا کن که گر سنگین دلی
رگ گشاید تاک را، از دست ساقی خون رود
فکر دنیا هر که را سر در گریبان غوطه داد
زود باشد در ضمیر خاک چون قارون رود
چشمه کوثر دهان را غنچه سازد از حباب
بر لب کوثر اگر با آن لب میگون رود
زخم من از رشته مریم نگردد بخیه گیر
تا به گردن سوزن عیسی چرا در خون رود؟
بر سر آب آورد قصر صدف را چون حباب
سیل اشگم گر به این شورش سوی جیحون رود
تا به گنج شایگان خم تواند راه برد
چون سبو باید که خون از چشم افلاطون رود
آه من کی عرض حال خود به گردون می کند؟
پست فطرت وقت حاجت بر در هر دون رود
فکر صائب چون شکر رزی کند، کلک بلند
در شکر تا سینه از شیرینی مضمون رود