غزل شمارهٔ ۲۷۰۰

دل به تن یکرنگ چون گردید باطل می شود
گوهر از گرد کسادی مهره گل می شود
از خودی تا ذره ای باقی است سالک در ره است
هر کجا افتد ز دوش این بار، منزل می شود
خرج خاک تیره می گردد دل دنیاپرست
می فتد دیوار بر هر سو که مایل می شود
از طواف کعبه کی ماند خداجو از طلب؟
قانع از لیلی کجا مجنون به محمل می شود؟
سر به صحرا می دهد غمهای عالم را جنون
می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود
خار و حس می آید ازدریا سلامت بر کنار
بر سکباران کف بی مغز ساحل می شود
نقد جانش خرج ره می گردد از بی توشگی
از سرانجام سفر هرکس که غافل می شود
آنچنان کز کاوش آب چشمه می گردد زیاد
دخل ارباب کرم افزون ز سایل می شود
فیض حق در قطع امید از خلایق بسته است
پرده این ماه دامان وسایل می شود
می شود سیلاب چون پیوست با هم چشمه ها
شورش مجنون یکی صد از سلاسل می شود
هر چه را برداشت حق، بازش حق اندازد به خاک
کی به سعی بندگان تسعیر نازل می شود؟
دست نه بر روی هم صائب که هر جا عقده ای است
بیشتر از ناخن تدبیر مشکل می شود