غزل شمارهٔ ۲۷۲۴

آب و رنگ حسن بیش از خانه زین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود