غزل شمارهٔ ۲۷۲۷

یک دل روشن نگهبان جهانی می شود
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست
از خودی چون رست بحر بیکرانی می شود
نفس ظالم می شود مظلوم در پیرانه سر
گرگ چون گردید بی دندان، شبانی می شود
هر که را بینم سری دارد به پای یار خویش
از برای تیر آه من کمانی می شود
شبنمی سیراب می سازد گل نم دیده را
بوی می صائب مرا رطل گرانی می شود