غزل شمارهٔ ۲۷۳۳

جذبه توفیق هرکس را دل بینا دهد
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد
ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او
تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد
سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود
هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد
ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم
دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد
عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه
جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد
از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم
خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد
دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند
تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد
نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من
چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد
منت روی زمین دارد به ابر نوبهار
قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد
نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی
چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟
صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است
تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن
هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد
چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد
مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد