غزل شمارهٔ ۲۷۴۹

باده منصور در جام و سبوی من رسید
صاف شد این سیل خونین تا به جوی من رسید
عالمی خوشوقت شد از نافه سودای من
بر جنون زد بر دماغ هر که بوی من رسید
گشت شیرین از صفای سینه من چون صدف
آب تلخ و شور دریا تا به جوی من رسید
عشق نارس بود تا در شیشه افلاک بود
این شراب خام آخر در کدوی من رسید
غیرتم از نارسایی خون خود را می خورد
گرچه از مشرق به مغرب گفتگوی من رسید
آب آهن را زمین تشنه لب آهن رباست
تیغ او خواهد به فریاد گلوی من رسید
آه نومیدی غبار هستیم را برده بود
بر سر بالین من تا چاره جوی من رسید
در تلافی کوه غم از خاطرش برداشتم
دوش هرکس را گرانی از سبوی من رسید
سالکان را شوق من صائب سبکرفتار کرد
هرکسی هرجا رسید از گفتگوی من رسید