غزل شمارهٔ ۲۷۸۹

غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد