غزل شمارهٔ ۲۸۵۱

خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد
که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی
زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا
که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان
که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا
که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟
که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن
که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی
وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد