غزل شمارهٔ ۲۸۵۳

زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد