غزل شمارهٔ ۲۸۵۸

از ان در خلوت معشوق بر من حال می گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد
زسربازی توان سر حلقه دریادلان گشتن
نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد
به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی
که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد
ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد
سبک شد دوش خاک از سیاه جسم ضعیف من
همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد
اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد
سپند گرمی هنگامه اطفال می گردد
زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آیینه اقبال می گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم
زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب
هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد