غزل شمارهٔ ۲۸۶۹

دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد