غزل شمارهٔ ۲۸۷۳

خط از خون مانع آن غمزه کافر نمی گردد
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را
نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد
از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد
شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد
صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد
عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد
نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب
کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟