غزل شمارهٔ ۲۹۰۶

از ان سرو از درختان سرفرازی بیشتر دارد
که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد
به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی
چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد
از ان جوش نشاط از سینه خم کم نمی گردد
که از معموره آفاق خشتی زیر سر دارد
به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟
همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد
اگر از سینه مور ضعیفی پرده برداری
هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد
صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل
نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد
شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم
خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد
سواد طره موج از بیاض گردن مینا
خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد
تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن
نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد
از ان پیچیده ام بر رشته جان چون گره صائب
که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد