غزل شمارهٔ ۲۹۱۰

اگرچه دست بر تاراج دل هر خوش کمر دارد
میان بهله دار ترک ما دست دگر دارد
اگرچه از حیا دارد نظر بر پشت پای خود
ولی مژگان شوخش از ته دلها خبر دارد
زمضمون نگاهش هیچ کس سر بر نمی آرد
زمژگان گرچه آن خط مبین زیر و زبر دارد
همان دم شاهدان غیب می گیرند از دستش
اگر صد نسخه از رخسار او آیینه بردارد
سراسر می رود در کوچه باغ عمر جاویدان
قد رعنای او را هر که در مد نظر دارد
به پای پرتو خورشید بیتابانه می افتد
همانا گل به حسن نیمرنگ او نظر دارد
نمی ریزند ترکان غیر خون بیگناهان را
بیاض گردن این قوم افشان دگر دارد
نماید هر نگینی در نگین دان جوهر خود را
ترا در خانه زین هر که می بیند جگر دارد
(فلک ناآشنا، طالع زبون، معشوق بی پروا
مگر روی مرا افتادگی از خاک بردارد)
به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
شکار خویش را شهباز من در زیر پر دارد
اگرچه میوه جنت دل از جا می برد صائب
ولی سیب زنخدان بتان جای دگر دارد