غزل شمارهٔ ۲۹۲۱

لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد
میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد
عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد
نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد
غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی
همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد
اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم
که بال لامکان سیری همای همتم دارد
ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم
چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد
حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی
خیال او میان انجمن در خلوتم دارد
زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون
سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد
فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی
همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من
که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد
چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟
که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد