غزل شمارهٔ ۲۹۳۹

دل بی دست و پا چون آه سوزان را نگه دارد؟
چسان مشت خسی این برق جولان را نگه دارد؟
درین موسم که صد فریاد دارد هر سر خاری
چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟
چمن پیرا خزان را مانع از یغما نمی گردد
مگر بلبل به زیر پر گلستان را نگه دارد
کند در هر قدم زیر و زبر گر هر دو عالم را
زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد؟
گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را
زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد؟
به خون عالمی رنگین نشد از تیزدستیها
خدا از چشم زخم آن تیغ مژگان را نگه دارد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد
نمی گردد زتیغ این لشکر خونخوار رو گردان
زخط یارب خدا رخسار جانان را نگه دارد
نمی افتد زگرگان رخنه در پیراهن عصمت
خدا از کامجویان ماه کنعان را نگه دارد
لب جان بخش خوبان را خط شبرنگ می باید
زچشم شور، ظلمت آب حیوان را نگه دارد
به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد
ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد
به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را
به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد؟
به میدان سخن حاجت نباشد سینه صافان را
برای طوطیان آیینه میدان را نگه دارد
جواهر سرمه بینش بود گردی کز او خیزد
خدا از چشم بد صائب صفاهان را نگه دارد