غزل شمارهٔ ۳۰۶۰

اگر در دام او اشکی دل دیوانه می ریزد
زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد
برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد
مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی
که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد
مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد
که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد
زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را
چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد
نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟
که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد