غزل شمارهٔ ۳۰۶۹

ز اکسیر قناعت خاک شکر می تواند شد
زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد
صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید
زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد
به مهر خامشی مسدود گردان رخنه لب را
که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد
چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟
رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد
چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم
که از نظاره او دیده ای تر می تواند شد
مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید
که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد
شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم
به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد
زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد
به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟
تعین داردش در پرده بیگانگی، ورنه
حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد
نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را
زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد
چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید
دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد
مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی
که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد
زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد
که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟