غزل شمارهٔ ۳۱۹۰

زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید
به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید
نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی
که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید
خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش
به آیینی که خضر از چشمه حیوان برون آید
سیه گردید از عشق لباسی روزگار من
خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید
بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل
کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید
لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش
دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید
ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان
که برگ عیش ما از غنچه پیکان برون آید
نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی
که از دریا نگارین پنجه مرجان برون آید
اگر این است انصاف و مروت کاروانی را
چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟
چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب
که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید