غزل شمارهٔ ۳۲۰۴

از ان گلشن دل گستاخ من گل چیده می آید
که چشم باغبان آنجا زخود پوشیده می آید
دل از گستاخی من جمع کن کز شرم رسوایی
نگاه از چشم من بیرون چو مو از دیده می آید
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگر اندازد
که سرو از خاک بیرون ساق بر مالیده می آید
کنار بحر کشتی را کمینگاه خطر باشد
از ان دایم نفس از دل به لب لرزیده می آید
عزیز مصر غربت باد دستی می تواند شد
که چون یوسف ز کنعان پیرهن بخشیده می آید
مگر در آتش افکنده است مکتوب مرا جانان؟
که مرغ نامه بر چون موی آتش دیده می آید
نه آسان است بیرون آمدن از وادی غفلت
که خون از چشم رهرو زین ره خوابیده می آید
به مویی می توان صد کوه را برداشتن صائب
زدل تا بر زبان یک نکته سنجیده می آید