غزل شمارهٔ ۳۲۳۷

غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید
که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید
صدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشی
دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید
ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی
اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید
نشست از صفحه دل گریه امید وصالش را
عرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟
ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها
به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید
نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختم
زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟
در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل
به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید
که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکس
درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟
اگر شمع مزار من نریزد گریه شادی
که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟
که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟
در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید
محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن
زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟