غزل شمارهٔ ۳۳۶۱

سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد