غزل شمارهٔ ۳۴۰۵

منعم از خواب عدم تیره روان برخیزد
هر که شب سیر خورد صبح گران برخیزد
شکر هنگام شکایت به زبان می آرم
سبزه از آتش من جای دخان برخیزد
پرده بردار ز رخسار که چون طوطی مست
زنگ از آیینه من بال فشان برخیزد
دلبری نیست به ابروی کج و قامت راست
بی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟
همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان برخیزد
ای که چون غنچه به شیرازه خود می نازی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
بر سر تربت هرکس گذری، چون نرگس
تا قیامت دل و چشم نگران برخیزد
باده سی شبه باید، که ز آیینه دل
زنگ سی روزه ماه رمضان برخیزد
هر که را سیر مقامات بود در خاطر
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد
از خزان زیر و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخیزد
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد