غزل شمارهٔ ۳۴۱۸

جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد