غزل شمارهٔ ۳۴۴۷

نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد
نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد
عکس از آیینه تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد
شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشد
تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغیلان باشد
در بساطی که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهری آن است که حیران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد