غزل شمارهٔ ۳۵۳۶

سالکان را ز جهان عشق تو بیگانه کند
سیل در بحر چرا یاد ز ویرانه کند؟
می شود جلوه بت راهنمایش به خدا
گر به اخلاص کسی خدمت بتخانه کند
از شبیخون نسیم سحر ایمن گردد
شمع پیراهن اگر از پر پروانه کند
خاک در کاسه خورشید کند جولانش
هر که را سلسله زلف تو دیوانه کند
بر دل سنگ خورد شیشه رعنایی سرو
در ریاضی که قدت جلوه مستانه کند
لنگر کشتی طوفان زده گوهر نشود
سنگ اطفال چه با شورش دیوانه کند؟
زاهد از گردش او نشأه ساغر یابد
چرخ اگر خاک مرا سبحه صد دانه کند
صائب از قید فلک می جهد آخر بیرون
تیر چون قصد اقامت به کمانخانه کند؟