غزل شمارهٔ ۳۵۴۳

یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند
نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند
نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند
کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند
دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند
قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند
عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند
سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند
صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند
مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند